قصه ی اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان می داد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن می کوفتی از کفه ی آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر می دیدند منکر و آن برکت را نمی دیدند هم چون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید
قصه ی اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان می داد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن می کوفتی از کفه ی آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر می دیدند منکر و آن برکت را نمی دیدند هم چون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید
بود مردی صالحی ربانیی |
عقل کامل داشت و پایان دانیی |
|
در ده ضروان به نزدیک یمن |
شهره اندر صدقه و خلق حسن |
|
کعبه ی درویش بودی کوی او |
آمدندی مستمندان سوی او |
|
هم ز خوشه عشر دادی بی ریا |
هم ز گندم چون شدی از که جدا |
|
آرد گشتی عشر دادی هم از آن |
نان شدی عشر دگر دادی ز نان |
|
عشر هر دخلی فرو نگذاشتی |
چارباره دادی زانچ کاشتی |
|
بس وصیتها بگفتی هر زمان |
جمع فرزندان خود را آن جوان |
|
الله الله قسم مسکین بعد من |
وا مگیریدش ز حرص خویشتن |
|
تا بماند بر شما کشت و ثمار |
در پناه طاعت حق پایدار |
|
دخلها و میوه ها جمله ز غیب |
حق فرستادست بی تخمین و ریب |
|
در محل دخل اگر خرجی کنی |
درگه سودست سودی بر زنی |
|
ترک اغلب دخل را در کشت زار |
باز کارد که ویست اصل ثمار |
|
بیشتر کارد خورد زان اندکی |
که ندارد در بروییدن شکی |
|
زان بیفشاند به کشتن ترک دست |
که آن غله ش هم زان زمین حاصل شدست |
|
کفشگر هم آنچ افزاید ز نان |
می خرد چرم و ادیم و سختیان |
|
که اصول دخلم اینها بوده اند |
هم ازینها می گشاید رزق بند |
|
دخل از آنجا آمدستش لاجرم |
هم در آنجا می کند داد و کرم |
|
این زمین و سختیان پرده ست و بس |
اصل روزی از خدا دان هر نفس |
|
چون بکاری در زمین اصل کار |
تا بروید هر یکی را صد هزار |
|
گیرم اکنون تخم را گر کاشتی |
در زمینی که سبب پنداشتی |
|
چون دو سه سال آن نروید چون کنی |
جز که در لابه و دعا کف در زنی |
|
دست بر سر می زنی پیش اله |
دست و سر بر دادن رزقش گواه |
|
تا بدانی اصل اصل رزق اوست |
تا همو را جوید آنک رزق جوست |
|
رزق از وی جو مجو از زید و عمرو |
مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر |
|
توانگری زو خو نه از گنج و مال |
نصرت از وی خواه نه از عم و خال |
|
عاقبت زینها بخواهی ماندن |
هین کرا خواهی در آن دم خواندن |
|
این دم او را خوان و باقی را بمان |
تا تو باشی وارث ملک جهان |
|
چون یفر المرء آید من اخیه |
یهرب المولود یوما من ابیه |
|
زان شود هر دوست آن ساعت عدو |
که بت تو بود و از ره مانع او |
|
روی از نقاش رو می تافتی |
چون ز نقشی انس دل می یافتی |
|
این دم ار یارانت با تو ضد شوند |
وز تو برگردند و در خصمی روند |
|
هین بگو نک روز من پیروز شد |
آنچ فردا خواست شد امروز شد |
|
ضد من گشتند اهل این سرا |
تا قیامت عین شد پیشین مرا |
|
پیش از آنک روزگار خود برم |
عمر با ایشان به پایان آورم |
|
کاله ی معیوب بخریده بدم |
شکر کز عیبش بگه واقف شدم |
|
پیش از آن کز دست سرمایه شدی |
عاقبت معیوب بیرون آمدی |
|
مال رفته عمر رفته ای نسیب |
ماه و جان داده پی کاله ی معیب |
|
رخت دادم زر قلبی بستدم |
شاد شادان سوی خانه می شدم |
|
شکر کین زر قلب پیدا شد کنون |
پیش از آنک عمر بگذشتی فزون |
|
قلب ماندی تا ابد در گردنم |
حیف بودی عمر ضایع کردنم |
|
چون بگه تر قلبی او رو نمود |
پای خود زو وا کشم من زود زود |
|
یار تو چون دشمنی پیدا کند |
گر حقد و رشک او بیرون زند |
|
تو از آن اعراض او افغان مکن |
خویشتن را ابله و نادان مکن |
|
بلک شکر حق کن و نان بخش کن |
که نگشتی در جوال او کهن |
|
از جوالش زود بیرون آمدی |
تا بجویی یار صدق سرمدی |
|
نازنین یاری که بعد از مرگ تو |
رشته ی یاری او گردد سه تو |
|
آن مگر سلطان بود شاه رفیع |
یا بود مقبول سلطان و شفیع |
|
رستی از قلاب و سالوس و دغل |
غر او دیدی عیان پیش از اجل |
|
این جفای خلق با تو در جهان |
گر بدانی گنج زر آمد نهان |
|
خلق را با تو چنین بدخو کنند |
تا ترا ناچار رو آن سو کنند |
|
این یقین دان که در آخر جمله شان |
خصم گردند و عدو و سرکشان |
|
تو بمانی با فغان اندر لحد |
لا تذرنی فرد خواهان از احد |
|
ای جفاات به ز عهد وافیان |
هم ز داد تست شهد وافیان |
|
بشنو از عقل خود ای انباردار |
گندم خود را به ارض الله سپار |
|
تا شود آمن ز و از شپش |
دیو را با دیوچه زوتر بکش |
|
کو همی ترساندت هم دم ز فقر |
هم چو کبکش صید کن ای نره صقر |
|
باز سلطان عزیزی کامیار |
ننگ باشد که کند کبکش شکار |
|
بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت |
چون زمین شان شوره بد سودی نداشت |
|
گرچه ناصح را بود صد داعیه |
پند را اذنی بباید واعیه |
|
تو به صد تلطیف پندش می دهی |
او ز پندت می کند پهلو تهی |
|
یک کس نامستمع ز استیز و رد |
صد کس گوینده را عاجز کند |
|
ز انبیا ناصح تر و خوش لهجه تر |
کی بود کی گرفت دمشان در حجر |
|
زانچ کوه و سنگ درکار آمدند |
می نشد بدبخت را بگشاده بند |
|
آنچنان دلها که بدشان ما و من |
نعتشان شدت بل اشد قسوة |
درباره این سایت